۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

کاش آدم نبودم.
یعنی جسم نداشتم روح هم نداشتم وجود خارجی نداشتم.
میدونی دلم میخواست یه شخصیت داستانی بودم که یه روز تو ذهن یه نویسنده نطفه اش بسته میشد و یه روزی هم فوقش لای برگه های یه کتاب نوشته میشد. اون وقت خیلی از تیکه های غیر مهم زندگیم حتی خلق هم نمیشد و همه کلمه ها، همه پاراگرافا، همه چیز راجع به اصل مطلب بود.
بعدشم یه روزی آخرش برگه آخر رو که میخوندن، جلد کتاب و میبستن و همه وجود و اهمیتم که مربوط به همون کتاب بود؛تموم میشد. وقتی کتاب تموم میشد، داستان منم تموم میشد. اون جوری من واقعی نبودم. اون جوری هیچی واقعی نبود. هیچی نه میدیدم نه میفهمیدم. درک و شعور و حتی لمس کردن و چشیدن و این چیزا برام مهم نبود. فقط یه شخصیتی بودم که خواننده تصور میکرد چه شکلیم.
کاش وجود خارجی نداشتم.

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

برای ثبت در تاریخ

پست شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی، دانه اندوه می کارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ای افسوس
بر سر گورم نباریدی!
***
فکر می کردم میشه تنهایی شلغم بی غم بود
نمیشه
نمیشه وقتی برف میاد و همه میخندن و شادن، برفی که مدت ها منتظرش بودم، از نبودن دوستی که باهاش برم زیر برف قدم بزنم بازی کنم برف رو لمس کنم، شاد باشم
وقتی همه برن و کسی نباشه شادی هام رو با کی قسمت کنم! جمع شدن شادی تو وجود و نداشتن کسی که قسمت کنم باهاش به اندازه نبودن کسی برای قسمت کردن غم ها باهاش دردآوره!