۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

وقتی قول میدم و بعدش قولم و میشکونم کلی حالم از خودم به هم میخوره
انگار وقتی قولی به خودت میدی و بعد میشکونیش عزیزترین آدمت بهت خیانت کرده (حتی وقتی ار خودت متنفری)، و خب این خیلی دردناکه
شاید یه روزی اومد که منم سر قولی که به خودم میدم وایسم...

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

this is end of an era

سالیان بود که معصومه تنها محرمم بود تنها هم صحبتم تنها دوستم
وقتی که رفت برای لیسانس من خوشحال بودم و ناراحت
نبودنش آزارم میداد گرچه هرماه میومد خونه
براش نامه مینوشتم و برام مینوشت
ولی وقتی دفعه دوم رفت وقتی برای فوق رفت فهمیدم که دیگه تمومه همه چی به آخرش رسید
فهمیدم این بار دیگه اون رفته دنبال زندگیش و من تنها موندم با پاهای زنجیر شده به زمین با لبهایی که بسته شده شاید تا ابد
تا اینکه مژگان پیداش شد، اینقدر همدیگه رو سابیدیم تا شدیم خواهر
وحالا مژگان هم داره میره
وقتی یه کسی میره که فوق بخونه ینی داره برای همیشه میره
و باز هم من با پاهای زنجیر شده موندم
تنها و نمیدونم خوشجال باشم براش یا ناراحت باشم برای خودم
مژگان دوست زیاد داشت،برنامه زیاد میرفت،خیلی از محدودیتای منو نداشت
اما من فقط مژگان رو داشتم تنها راه ارتباطیم با آدما مژگان بود
و دیگه نیست...به زودی دیگه نیست
...
به قول مونیکا و ریچل وقتی قرار شد جدا شن:
this is end of an era