۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

می دونم مسخره است اما تو زندگیم عادت داشتم و دارم که عادت میکنم به درد به رنج به زجر.... عادت کردم ببخشم نه از روی بزرگواری بلکه شاید از روی ناتوانی.... ولی نمی دونم چرا عادت نمیکنم فراموش کنم ؟همیشه همیشــــــــــــــــــــــه یادم میمونه!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

قصاص...

کلمه ش هم ترسناکه همونقدر که اسیدپاشی ترسناکه
چیزی که این وسط رنجم میده اینه که میان میگن زیبایی یه دختر سرمایه شه پس باید انتقام بگیره!!! سرمایه ی چی؟
تا وقتی تو جامعه ای هستیم که مرد و زن زیبایی زن و سرمایه می دونن و زنها باور دارن به جز تن و زیبایی هیچ ارزش دیگه ای ندارن این بلاها تکرار میشه. البته این به معنی مجاز بودن این توحش نیست. حتی شایدم بتونم بگم یه جورایی تو شکل گیری این توحش نقش داره

سایکوزهای روزانه

اینقدر دچار توهمات و تخیلات تخمی شده ام که نمیدونم الان واقعاً دارم اینو می نویسم یا همه ش خیالاته

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

دستهایم را دیگر در باغچه نمی کارم

میری... برنمیگردی... و قصه من بازم تکراری میشه... کاش تو یه قصه جدید میساختی!
فکر کنم لازمه آخر این قصه رو تغییر بدم، دارم رو جزییاتش کار میکنم!