۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

نقاب!!!

نقاب؟
آسيه ممنونم كه يادم آوردي در مورد نقاب يه چيزي بنويسم. بنويسم من از نقاب متنفرم مثل خيلي از آدما ولي مجبورم بعضي جاها و بعضي وقتا ازش استفاده كنم مثل خيلي‌هاي ديگه!!!
...گريه‌هاي پشت نقاب مثل هميشه بي‌صداست...
دلم مي‌خواد خودم باشم هميشه؛ اگه دلم خواست بخندم اگه دلم خواست گريه كنم اگه دلم خواست و از كسي خوشم اومد بهش بگم اگه دلم خواست وسط دانشگاه سيگار روشن كنم اگه دلم خواست به هم اتاقيم بگم من دين ندارم و از دين متنفرم و به اون يكي بگم از اينكه عكس يه ديكتاتورو زدي به ديوار اتاق حالم داره به هم مي‌خوره و هزارتا غلط ديگه!
اما نقاب‌ها نمي‌ذارن واسم تصميم مي‌گيرن... تو دانشگاه كسي نفهمه سيگار مي‌كشي، تو اتاق كسي نفهمه اپوزيسيوني، فلاني ازت دلخور نشه چون به هر حال با هم دوستين و هزارتا چيز ديگه.
اگر به خانه‌ي من آمدي براي من اي مهربان يك چراغ بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه‌ي خوشبخت بنگرم...