۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

بهترین چهاردهم تا هفدهم آبان ماه زندگی من

پارسال: مارین یه فندک کلیپر زرد بهم داده. همه جا همراهمه. مراقبم کسی بلندش نکنه
امسال: 
1.تا قبل از زمستون میخوام ببینمش
2.باید ببینمش
3.بالاخره میتونم برای اولین بار بعد از هفت سال از نزدیک ببینمش
4.تالاپ تولوپ... تالاپ تولوپ... هووووووووووووو...قطار راه افتاد
5.بالاخره دارم میام
6.برف... پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی... این بار دانه امید میکارد
7.ایستگاه پایانی...ساری
8.انتظار
9.آه...باورم نمیشه...دارم دستاتو میگیرم...لمست واقعیه...خواب نیست
10.با برنامه قبلی،بدون برامه قبلی،با هیجان،هیجان یشتر،هیجان بیشتر و بیشتر و بیشتر...انگار تمومی نداره این حس
11.کنار تو مست میشم،های میشم،هایپر میشم...دیوانه وار میرقصیم و این یعنی خوشبختی
12.یک بار،دو بار،سه بار...بی نهایت بار اعتراف میکنم که همین لحظه میتونم بمیرم...واقعا میتونستم بمیرم
13.توی دستای تو باید به سیگارم حسادت کرد چه برسه به بدن خودم
14. ساعت مدام زنگ میزنه و یه ساعت جدید رو اعلام میکنه و هربار با تعجب و خنده و کمی غم میگیم که یه ساعت دیگه هم گذشت!چه زود
15.روزمرگی و فیلم دیدن و موسیقی گوش کردن و رقصیدن و سیگار کشیدن و گل زدن و مست کردن و غذا خوردن و ظرف شکوندن حتی...همه ش با تو خوشاینده
16.با ظرف شکسته تاج کریستالی میذاری سرت...و میخندم و عکس میگیرم... راستی با هم عکس نداریم!
17.داره تموم میشه وقتم...لحظه لحظه تو با ولع سر میکشم...زیر دوش سر میکشمت... وقتی داری آشپزی میکنی سر میکشمت... وقتی داری رُل میکنی سر میکشت...
18.بیا چنتا سلفی بگیریم...برای این یه کار وقت داریم که
19.از خودگذشته میبوسی...هنوزم وقت داریم آیا؟!آره...و نمیدونم چقدر طول میکشه تا حس کنیم که بهترین خدافظی عمرمون رو انجام دادیم
20.بوسه های عجولانه و طولانی... نمیخوام تموم شه... نمیخوای تموم شه...ولی باید وسایلمو جمع کنم...باشه ... و صورتت که غمگین میشه
21.نگاه میکنی و سیگار میکشی و من لپ تاپ و از برق در میارم... یه پک دیگه و من لباسامو میچلونم تو کیف...یه پک دیگه و من پشتمو میکنم و با کیفم ور میرم که ته مونده غرورمو که از چشام میریزه پایین رو نبینی... یه پک دیگه و میری... و من با خیال راحت چند قطره اشک آزاد میکنم
22.ساعت دوباره زنگ میزنه... از صداش متنفرم...لباس پوشیده میام توی هال...میبنمت که تو آشپزخونه این ور اون ور میری...داری چیکار میکنی؟بیسکوییت دوست داری؟آره ولی...خب...و یه جعبه گنده بیسکویی و میخوای بچپونی تو یه پلاستیک پُر... نمیدونم بخندم یا گریه کنم... خرمالوئه له نشه... من دیگه نمیتونم کاری کنم فقط از پشت بغلت میکنم
23.آژانس اومده.این آخرین خدافظیه...بوسه سریع و حرفایی که بی معنی بلغور میشه...دم در برمیگردم نگات میکنم و نگام میکنی... نگاهامون بی سرپرست پرت میشن سمت هم...پیچ پله رو میپیچم و در و میبندی و تا پایین پله ها گریه ات میکنم.
24.میخام سوار آژانس شم و تو به نرده ها تکیه دادی از این فاصله هم میبینم که ناخوشی و کاش نبینی که گریه کردم.
25.سوار قطار شدم...صدای نفسای سنگینت پای تلفن تنمو میلرزونه... بغض میکنم و سکوت میکنیم...سکوت...نفس...سکوت...رسیدی خبر بده باشه؟باشه...سکوت...سکوت..سکوت
26.راستی فندک گرفتی؟!نه دارم آخه...خنگ من جا گذاشتیش اینجا...نگهش دار یه یادگاری ناخواسته...
27.فندکی که از ساری بود به ساری برگشت...هه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر