۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

از وسطای بهمن شروع شد
رنج و غم پشت سر رنج و غم
وقتی حتی وقت گریه هم کم بود
این دو ماه و نیم جز رنج و داغ ومحنت و سوگ های پشت سر هم چیزهای دیگه ای هم داشت
مثلا دیدن لبخند عمو رضا وقتی معصومه گوشه های خونه عمو رو به مرتضی نشون میده و خاطره هاشو میگه و عمو خوشحاله که بعد از این همه سال و اون همه چیز معصومه یادشه و با ذوق برای مرتضی میگه و میبینه که ما میریم دیدنش و من بغلش میکنم و میگم دوستتون دارم
مثلا اینکه عمو ممد معذرت بخواد که نُه سال پیش چه بدی هایی کرده و زبونش قاصره و اشک بریزه و من نفهمم که چطوری جلوی اشکامو بگیرم
مثلا عمو علی آقا ... مثلا فرهاد... مثلا سهراب...
مثلا خنده های بلند زن عمو فرنگ
مثلا وقتی بعد از دو ماه حرفی به غیر از "خوش اومدین" "زنده باشین" "تو شادیاتون جبران کنیم" و ... میزنی و صدات برای خودت غریبه ، صدای خنده هات غریبه...
مثلا دیدن آدمایی که عبرت گرفتن یا وقت رو برای جبران کم میبینن یا کسایی که عبرت نگرفتن و بازم فکر میکنن مرکز دنیان و هرچی خوبی و بدی تو دنیاس فقط برای اوناست و دنیا فقط به خاطر اونا میگرده
و بعد از این مدت تو تازه وقت کنی بشینی و فکر کنی به همه چیز... به غم ها و شادی ها و همه ی همه ی اتفاقات... به اینکه این همه چیز که پشت سر گذاشتم چی بهم داد و چی ازم گرفت... به اینکه چی بودم چی شدم... به اینکه واقعا چی شدم؟! به اینکه خودمو نمیشناسم
همه سعیم اینه که بتونم با خودم رابطه برقرار کنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر