۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

13آذر نود و یک

حدودا 6 سال پیش بود آخرای زمستون که محمد و سعیده دوست شدند... دیدنشون کنار هم برا ی اولین بار و دیدن اینکه چه قدر خوب و بامزه اند با همدیگه... حتی حس غریبی باهاشون
شب حرف زدنا و روز بیرون رفتناشون...همیشه شنیدن دعوا و آشتی کردناشون...
شش سال گذشت و حتی تا پای ازدواجم رفتن
و حالا که تموم شد انگاری قلب منم شکست... قلب مامانمم شکست...
دیگه ببین حال اونا چیه!!!!
سعیده که رفت محمد گریه کرد
توی خواب گریه کرد و تو بیداری
دوتاییشون خواستن و دنیا نخواست
تغییر کردن با هم
زجر کشیدن با هم
ولی نشد...
ناراحتم برای دوتاشون
سعیده ای که امروز رفت اون سعیده 6سال پیش نیست تنهاترو داناتره
غمگین و تنهاس و نمیدونم حتی کسی و داره که باش دردشو بگه؟!؟!
میتونم حدس بزنم به چه حالی رفته...
تُف به ذات این مملکت با این فرهنگ و اقتصاد و سنت و این خانواده های مثلا مذهبی و سنتیش که میرینن به زندگی دوتا جوون
بدبختی و بدشانسی تو زندگی محمد تمومی نداره و حالا میبینم که زندگی سعیده هم به همون گهیه... ولی نمیتونن با هم باشن و دنیای کوفتی نذاشت که با هم باشن...
گریه هاشون و غم هاشون درداوره غمگینانه است و دلخراش...
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر