۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

عاشق این شعرم

ترا بجای همه زنانی که نشناخته ام دوست دارم
ترا بجای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست دارم
برای خاطر عطر کستره بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که اب میشود برای خاطر نخستین گلها
برای خاطر جانوان پاکی که ادمی نمی رماندشان
ترا برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
ترا به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست دارم
جز تو که مرا منعکس تواند کرد ؟ من خود خویشتن را بس اندک میبینم
بی تو جز گستره ای بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز
از جدار ایینه خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا بگیرم
راست بدانگونه که لغت به لغت از یادش می برند
ترا دوست دارم بخاطر فرزانگیت که ازان من نیست
ترا برای خاطر سلامت
برغم همه ان چیز ها که جز وهمی نیست دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
تو می پنداری که شکی حال انکه جز دلیلی نیستی
تو همان افتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

پل الووار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر