چرا تازگيا نمي نوسيم؟
نميدونم من كلا نمينويسم. اصلا نميدونم چه دردي بود اين وبلاگو ساختم؟؟؟؟ هر روز تو اتوبوس، كلاس حتي موقع خواب به اين فكر ميكنم كه مييام و آپ ميكنم اما نمييام! نوشتنم نميياد. راستي يه خبر من ديشب به خوابگاه علم الهدي دانشگاه اصفهان اثاث كشي كردم. گفتم بدونين... داشتم مي گفتم نوشتنم نميياد... چي كار كنم؟ مغزم از هجوم فكر داره مي تركه. اول فكر ميكنم انگار تمام چيزاي چرند دنيا داره واسه من اتفاق ميفته اما بعدش مي بينم هيچ اتفاقي نمي افته! هيچي من هنوز درس نمي خونم هنوز احساساتيم هنوز تو خيابون نمي تونم به آدما نيگا كنم هنوزم دلم ميخواد يغور باشم ولي نيستم هنوزم بچههاي دانشگاهو دوست ندارم و هنوز مجردم. هنوز همونم گرچه آدمايي كه ميشناسمشون اينقد تغيير كردهان كه ديگه نميشناسمشون! من خيلي وقته كه تو اين چرنديات احمقانه مغزم گم شدم...
تازگيا من حال ندارم زندگي كنم، حال ندارم بيتفاوت نباشم، حال ندارم باشم... بودن سخته نبودن هم سخته... البته مسئلهاي نيستا!! خلاصه كه من زنده ام. ولي فقط زنده نه هيچ چيز ديگه!!!!!!!!!!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر