۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه

چند روزه دارم بهش فکر میکنم، هی میگم مینویسمش هی میگم نه ولش کن
*
وسط یه خواب درهم و برهم بودم که ازش فقط چندتا کاراکتر و چندتا فضای مریض یادمه؛بعد یهو حس کردم یه چیزی منو بلند کرد پرت کرد تو یه دنیای دیگه. یه فضای باز، یه چمنزار. روی زمین افتاده بودم و گریه میکردم و لباسم تنم نبود. حس میکردم یه سری آدم دارن اون جا راه میرن و با اینکه نمیدیدمشون خجالت میکشیدم برهنه ام. بعد از پشت پرده اشکی که جلو دیدمو گرفته بود یه مردی رو دیدم که انگار اونم برهنه بود . ولی عصبانی بود؛ خیلی عصبانی. یه سیب سرخ گاز زده رو پرت کرد سمتم و رفت. و من همونجوری که گریه میکردم محو شدم و با بدن درد برگشتم تو همون فضای مریض قبلی.
روح حوا در من حلول کرد :))