۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

نوشتم از خنده های زن عمو فرنگ
خنده هاش... خنده هاش دنیایی بود برای من ... وقتی میخندید انگار هزارتا زنگوله با هم به صدا درمیومدن
شنیده بودم وقتی با عمو علی آقا ازدواج کردن 7 شبانه رو زعروسی  گرفتن و ولیمه دادن شنیده بودم که عاشق هم بودن و خیلی دیده بودم که با اون سنشون هنوز هم عاشقونه نگاه هم میکنن
ولی خب زن عمو فرنگ بعد از 60 سال زندگی مشترک با عمو، یه روز صبح دم سپیده دم عشقش رو از دست داد. وقتی عمو چشمها شو بست و به برادرش که پونزده روز پیش سفر کرده بود پیوست.
وقتی زنگ زدن و گفتن عمو مرده من به دوتا چیز فکر میکردم: به هفته ی پیشش که رفتیم خونه ش و گریه میکرد و میگفت دوستتون دارم شما یادگارای برادرمین و ببخشیدمون و اگه عمری باشه جبران میکنم و باز گریه میکرد،و به خنده های زن عمو