۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

گفتن کون لق دگران شهامت میخواد. نه واسه اینکه ممکنه باشون درگیر شی؛ چون باید با تمام وجود قبولش کنی و این سخته

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

چندین روزه شاید نزدیک یه ماه، شروع کردم در جستجوی زمان از دست رفته رو بخونم
اصلا پیش نمیرم
تو صفحه ده گیر کردم
شروع میکنم به تجسمات بیخودی درباره کتاب و شخصیت نامفهمومش
شایدم واسه اینه که ترسیدم ازش...

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

13آذر نود و یک

حدودا 6 سال پیش بود آخرای زمستون که محمد و سعیده دوست شدند... دیدنشون کنار هم برا ی اولین بار و دیدن اینکه چه قدر خوب و بامزه اند با همدیگه... حتی حس غریبی باهاشون
شب حرف زدنا و روز بیرون رفتناشون...همیشه شنیدن دعوا و آشتی کردناشون...
شش سال گذشت و حتی تا پای ازدواجم رفتن
و حالا که تموم شد انگاری قلب منم شکست... قلب مامانمم شکست...
دیگه ببین حال اونا چیه!!!!
سعیده که رفت محمد گریه کرد
توی خواب گریه کرد و تو بیداری
دوتاییشون خواستن و دنیا نخواست
تغییر کردن با هم
زجر کشیدن با هم
ولی نشد...
ناراحتم برای دوتاشون
سعیده ای که امروز رفت اون سعیده 6سال پیش نیست تنهاترو داناتره
غمگین و تنهاس و نمیدونم حتی کسی و داره که باش دردشو بگه؟!؟!
میتونم حدس بزنم به چه حالی رفته...
تُف به ذات این مملکت با این فرهنگ و اقتصاد و سنت و این خانواده های مثلا مذهبی و سنتیش که میرینن به زندگی دوتا جوون
بدبختی و بدشانسی تو زندگی محمد تمومی نداره و حالا میبینم که زندگی سعیده هم به همون گهیه... ولی نمیتونن با هم باشن و دنیای کوفتی نذاشت که با هم باشن...
گریه هاشون و غم هاشون درداوره غمگینانه است و دلخراش...
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه