۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

ششم آذرماه هزارو سیصد و نود ویک!


صبح پا شدم از خواب با یه گلو درد وحشتناک.صدای تق و توق قطره های بارون روی کانال کولر و سایه بونا،همه جاهم تاریک. تو این وضعیت تصمیم همیشگی اینه که نمیرم کلاس... ولی نه صبر کن! امروز روز آخره...آخرین روز دانشجویی من به عنوان دانشجوی لیسانس! پس مثل بچه آدم رفتم صبحونه خوردم و زدم بیرون. چه هوای گرفته و بارونی ای! پلی لیستم روی شاهین نجفی و متالیکا بود! گوش میدادم و از پنجره اتوبوس بارون و نگاه میکردم! عینهو این فیلما!!!!!حتی خودمم باور نمیکنم که کاملاً به موقع رسیدم به کلاسم! رفتم کلاس مزخرف خواب آور خسته کننده با اون همه همکلاسی غیر قابل تحمل رو با روحیه قوی تحمل کردم و لبخند زدم! از خودم تو اخرین کلاسم عکسم گرفتم!
با علاقه تمام توی راهروهای گروه چرخیدم و با ولع همه چیو تو خاطرم ثبت کردم.
با اشتها آخرین نهار دانشجویی و خوردم و ازش عکسم گرفتم!
بعد تو محوطه دانشگاه چرخیدم... همه مسیرای معمول و غیر معمول و قدم زدم! از دانشگاه بارون خورده زیبامون عکس گرفتم...
رفتم سمت سالن تربیت بدنی که امتحان بدم، دیدم فنسای قفل و چفت شده زمین چمن پسرا بازه! رفتم تو... تا محوطه کارگاهی،تا استخر روباز!!!!
امروز همه چی قشنگ تر بود!
امروز همه چی تموم شد!
خوشحالم و ناراحتم
خوشحال و ناراحت!!!!
خیلی.....