۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

دوم خردادی سبز در سبز ترین پارک علمی ایران!

امروز گرچه هنوز خستگی دیروز باهامه ولی از این خستگی خوشحالم
حیف که حال ندارم دوباره الگوی بلاگ و تغییر بدم وگرنه سبزش می کردم که بگم منم موج سبزیم!!!
باور کردنی نبود که موج سبز تو دانشگاه اصفهان این همه طرفدار داشته باشه!
دانشگاه ما دو برابر سبز بود به خاطر تمام دستبندها و شال ها و لباس ها ی سبز بچه ها خدایی رو سفید کردیم و نشون دادیم که بی جهت دوم خرداد و نکوبیدن بیان اصفهان!
شاید ما نه امام و دیده باشیم نه تو دوم خرداد 1376 شرکت کرده باشیم، ولی خب اینقدر حالیمونه که بدونیم میر حسین کجا انقدی نژاد کجا؟
شاید ما جنگ وندیده باشیم ولی کر هم نیستیم می شنویم ماجرای نفت 7 دلاری و دلار هفت تومنی و!
شاید ما برنده هم نشیم (گر چه بعیده) ولی می دونیم دلمون نمی سوزه رای ندادیم!
هر یه رایی که سفید بره تو صندوق یا اصلا نره عین رای دادن به احمدی نژاد و عین خیانت به خودمونه!
بیاین جلوی این مرگ تدریجی رو بگیریم. نذاریم زنامو پشت در شرکت ها بپوسن فقط به خاطر مرخصی زایمان!
به قول عاطفه صفری (سر دبیر نشریه دانشگاهی ما) ما به میر حسین رای می دیم چون به زنش نمی گه ضعیفه، ما یادمون رفته بود که نباید پامون از آشپز خونه اونورتر بذاریم ، یادمون رفته بود که زن باید بوی قرمه سبزی بده یادمون رفته بود که زنا نباید بیشتر از مردا بفهمن. آره ما اینارو یادمون رفته بود و می خوایم دیگه یادمون نیاد!
زنده باد موج سبز زنده باد ایران!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

چرا حالم بده؟

نمي دوووووووووووونم!
چرا مي دونم!!!!
يعني يه قسمتشو مي دونم يه قسمتشو نمي دونم!
اونايي كه مي دونم:
اول، از همه يكمي لوسم درد مي كنه.چرا هيشكي منتمو نمي كشه، لوسم نمي كنه؟
دوم، از دست آدمايي كه فكر مي كنن ازم بيشتر مي فهمن ناراحتم!
سوم، آره خيلي ها از من بيشتر مي فهمن ولي دليل نميشه منو آدم حساب نكنن! هر كسي قد اون چيزي كه مي خواد و مي تونه مي فهمه! بعضيا هم مثل من حال بيشتر فهميدن و ندارن. درد دنده پهنيه ديگه!
چهارم، معصومه از مقام دوستيش استفا داده و از اين به بعد مي خواد واسم فقط يه خواهر باشه!
پنجم، يه عالمه درس نخونده دارم كه نمي دونم چي كارشون كنم!
ششم، مي خوام برم ماسوله ولي 92% نميشه!
هفتم، چرا هيشكي به من ابراز احساست نمي كنه؟
هشتم، صورتمو بند ننداختم!
نهم، بچه ننم!
دهم، درد و مرض دارم. جدي ميگم! مرضم هم اينكه بعضي وقتا با اينكه رواني باشم حال مي كنم! بهش ميگن ساديسم يا مازوخيسم؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

بغض هاي كال من چرا چنين؟!؟!؟!

وقتي دست آدما يكي يكي واسم رو ميشه، وقتي همه اون شرافت و شخصيتي كه نشون ميدن الكيه، وقتي هر دو روز يه بار به انتخابام شك مي كنم، وقتي درد و رنج رومي بينم ولي نمي تونم كاري بكنم، وقتي حالم از نا توانيم به هم مي خوره، وقتي... وقتي...
چه فرقي داره كي، مهم اينه كه اون وقت زندگيم به بن بست مي رسه و من مي شينم و تماشا مي كنم كه زير بار احمقانه اي كه هر روز واسه خودم درست مي كنم له ميشم و منتظر ميشم تا فراموشي اجباري تمام وجودمو بگيره!
آره به نظر احمقانه است ولي به نظرم آدما ذات بدي ندارن، خودشون مي رينن به ذاتشون! تا حالا آدمايي كه احساساي متفاوتي نسبت بشون دارين رو وقتي خوابن ديدين؟ من ديدم. همشون مظلومن! اينقدر كه از خودم خجالت مي كشم. هم واسه افكاري كه نسبت بشون داشتم هم واسه اينكه احساس مي كنم پيش اونا چقدر بدجنسم! اما همين كه بيدار ميشن...!
آره من احمقم كه احساساتي ميشم. احمقم كه اجازه ميدم احساساتم مثل اسباي وحشي رم كنن. احمقم ولي نمي خوام باشم. نمي خوام ببينم. اين همه بدبختيو نمي خوام ببينم. اين همه نا توانيو نمي خوام ببينم. از اين كه ببينم از كسي بهترم حالم به هم مي خوره ولي نمي تونم فخرفروشي آدمارو تحمل كنم، درك كنم، هضم كنم.
نمي خوام ديوونه باشم، نمي خوام تا اين حد حساس باشم، مي خوام مثل بقيه باشم !
ولي...
... وقتي مثل بقيه ميشم احساس مي كنم مردم! مرگ رو مي بينم. تمام اين 3سال ذره ذره مردن رو حس كردم .اما حالا هم همون طوره! همون قدر عذاب آور!
از گفتن همه اينا مي خواستم نتيجه بگيرم كه ...
نمي دونم چه نتيجه اي مي خواستم ولي كلا نتيجه اي حاصل نشد! حالا هي بگين من عقلم به كارم مي رسه!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

اشتقاق

وقتي جهان از ريشه جهنم
و آدم از عدم
و سعي از ريشه هاي ياس مي آيد
وقتي يك تفاوت ساده در حرف
كفتار را به كفتر تبديل مي كند
بايد به بي تفاوتي واژه ها
و واژه هاي بي طرفي مثل نان دل بست
نان را از هر طرف بخواني نان است!
(قيصر امين پور)

مرتضي شريفي

مرتضي شريفي، استاد درس نقشه برداري گروهمونه، استاد راهنماي ورودي هاي 87 گروه زمين. استادي كه با ما اومد فيلد و حالا تمام بچه هاي گروه زمين دارن واسه سلامتيش دعا مي كنن.
بعد از نهار(حدود ساعت 4) ازما جدا شد تا يه سر به يه معدن بزنه و تو راه برگشت چپ كرده و الان بيمارستانه! دكتر صفري مي گفت از كما دراومده اما حالش تعريفي نداره...
اين دومين حادثه اي بود كه امسال واسه اساتيد گروه اتفاق افتاد...فقط اميدوارم كه اين يكي سالم برگرده آخه ما هنوز عزادار مهندس فخر مباشري هستيم نمي خوايم اينم از دست بديم!
خيلي حالمون گرفته شد،كاش زودتر خوب بشه!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

هفته اي كه گذشت!

اين هفته به افتضاح ترين حالت ممكن شروع شد!
  • شنبه صبح: وزيري مقدم وسط گروه ريد به بنده!
  • شنبه بعد از ظهر:
  1. امتحان رياضي... از 28تا سوال 2تاشو اونم نصفه جواب دادم كه به سلامتي قراره حذفش كنم.
  2. به خاطر اينكه بعد از 20 دقيقه جلسه رو ترك كردم انگشت نماي مشتي فسيل زنده عهد حاضر در دانشگاه شدم و... دعوامونم شد!

عادي پيش رفت...

  • يكشنبه و دوشنبه عين بقيه روزا بود

گه خورد وسط حالمون:

  • سه شنبه: حراست وسط محوطه دانشگاه با موتور گاز مي داد و گير مي داد به بنده خداهايي مثل من ومژگان. و كاري كه رسول واسمون كرد كه نمي دونم چي بگم در موردش!.........

عالي تموم شد!

  • چهارشنبه محشر بود رفتم خوابگاه تا عصر، كلي خنديديم
  • پنج شنبه از بهترين روزاي عمرم بود. چه فيلدي رفتيم. چه حالي كرديم. چه فسيلايي پيدا كرديم.

شب خونه مژگان نمي دونستيم به غيبت ادامه بديم، عكسارو واسه دفعه بيستم ببينيم، يا بكپيم چون چشمامون وا نميشد!

امشبم جمعه است. و من با كوله بار خستگي يه هفته بي معني ، ليم و عالي(!) به فردا فكر مي كنم.

شب به خير

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

برمي گردم، خيلي زود

سلام زود بر مي گردم...
مي خوام هفته اي كه گذشت رو توصيف كنم...
چه هفته اي بوووووووووووووود، واقعا!
دارم ميرم خوابگاه كه برم فيلد. ولي نگران نباشين زود بر مي گردم...







هاااااااااااااا.ديديد برگشتم؟!؟!؟!؟!؟!؟!